تنبل

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه های اشکور بالا- ص ۹۳ ناشر: مرکز پژوهش‌های مردم‌شناسی و فرهنگ عامه، وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول۱۳۵۲

صفحه: ۱۳۳-۱۳۹

موجود افسانه‌ای: دیو- مرغ سخنگو

نام قهرمان: لطیف

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: مادر لطیف و دیو

در قصه‌های عامیانه نسبت حضور زن بابا به شوهر مادر خیلی بیشتر است. شاید به خاطر این است که کمتر مردانی پس از مرگ زنشان مجرد باقی می‌مانده‌اند و همینطور کمتر زنانی بوده‌اند که تن به ازدواج دیگری داده‌اند. با توجه به فرهنگ عامیانه هرقدر که ازدواج مجدد برای مردان ضروری شمرده می‌شده برای زنان خاصه آنکه بچه یا بچه‌هایی نیز می‌داشتند، مذموم بوده است. در روایت تنبل، شوهر دوم زن به شکل دیو نشان داده می‌شود که دو کارکرد دارد: یکی آن که احساس خالقان روایت را نسبت به شوهر مادر نشان می‌دهد و دیگر دنائت زن را در قبول دیو. زاییدن هفت بچه در یک زایمان نیز یادآور زایمان حیواناتی نظیر سگ است. از نکات دیگر این روایت (که البته از نکات محوری قصه‌هاست) این است که تا شر دفع نشود، امر خیر انجام نمی‌گیرد. در این روایت لطیف و نامزدش پس از کشتن مادر و دیو و بچه‌هایش با یکدیگر عروسی می‌کنند. با اینکه عروسی آنها ارتباطی با مادر و دیو ندارد. باورهای مذهبی نیز در این روایت هست. صدقه دادن و یاری حضرت علی به قهرمان، از آن جمله است.

تنبلی بود که یک پسر لاغر و ضعیف به اسم لطیف داشت. زن تنبل از دست شوهرش عاجز شده بود، روزی به زن همسایه گفت: برای اینکه شوهرم سرکار برود یک فکری کرده‌ام، من هزار تا گردو به تومی‌دهم، تو آنها را از لب بام به جلوی خانه بریز. من به شوهرم می‌گویم: «پدر لطیف، دو روز است که در ده گردو می‌بارد، تو هم برو چند تایی جمع کن.» شاید این جوری راه بیفتد. همین کار را کردند و مرد رفت و همه گردوها را جمع کرد و به خانه آورد و گفت: «عجب کاری کردم! کاش دو سه روز زودترمی‌رفتم گردو جمع کنم» فردا باز زن به سراغ همسایه رفت و گفت: «به خانه ما بیا و ریسمان و تنگ و جوال خرمان را بخواه، اگر تنبل پرسید برای چه می‌خواهی، بگو در شهر اصفهان پول باریده است و مردان خانه ما می‌روند پول بیاورند.» زن همسایه همین کار را کرد. تنبل گفت: «خر که دارم، خودم می‌روم اصفهان» بعد هم تنگ و ریسمان را بر پشت خر گذاشت و به راه افتاد. میان راه مردی را دید که کشت می‌کرد. تنبل که تا آن موقع نمی‌دانست کاشتن یعنی چه و آن را ندیده بود، خرش را رها کرد و رفت سراغ مرد کشتکار و او را به باد کتک گرفت که: «سهم مرا چرا زیر خاک می‌کنی؟» کشتکار فهمید که با کی طرف است، گفت: «سهم تو در اصفهان است. در شهر اصفهان سه دکان پر پول هست، به یکی از دکان‌ها برو سهم خودت را بردار». تنبل رفت و رفت تا رسید به اصفهان، سه دکان را دید در دکان سوم ایستاد. دید گوشه دکان پول سفید روی هم ریخته تا سقف و مشغول جمع کردن شد که پسر صاحب دکان گفت: «چه کار می‌کنی؟» تنبل گفت: «دارم سهم خودم را بر می‌دارم» پسر گفت: «سهم تو دیگر کدام است سهم تو در آن کوه است، برو آنجا» تنبل رفت و رفت تا به قله کوهی که پسر با دست آن را نشان داده بود، رسید. هفت اجاق دید و هفت دیگ روی آنها، تنبل در دیگ بزرگ را برداشت و یک شکم سیر گوشت و پلو خورد. بعد داخل غار شد و جوال‌هایش را پر از پول کرد و برگشت و همه چیز را برای زنش تعریف کرد. زن فهمید که او به محل دیوها رفته بوده، وقتی تنبل گفت: «پس فردا باز هم به آنجا می‌روم»، زن گفت: «فعلاً این پول برای ما کافی است». اما تنبل پسفردای آن روز به راه افتاد و رفت. همینکه به قله کوه رسید، هفت تا دیو از راه رسیدند، تنبل را گرفتند و روی آتش کبابش کردند و خوردند. لطیف با بچه‌ها مشغول گردو بازی بود که درویشی آمد و از آنها کمی آب خواست تا وضو بگیرد. هیچ کدام از بچه‌ها به حرف درویش گوش نکرد. لطیف که از همه بچه‌ها ضعیف‌تر بود رفت و کوزه‌ای آب آورد. درویش به او گفت: «آن طرف را نگاه کن.» لطیف تا سر برگرداند، درویش دست به پشت او زد و گفت: «ای لطیف! تو چنان پهلوانی می‌شوی که هیچ کس نتواند پشت تو را به خاک بمالد». یکی دو ماه گذشت و لطیف پهلوان نامداری شد طوری که کسی جرأت نمی‌کرد با او کشتی بگیرد. روزی لطیف سراغ پدرش را از مادر گرفت. مادرش ماجرای او را تعریف کرد و در آخر گفت: حتماً دیوها او را کشته‌اند. لطیف سوار بر اسب بادی شد و به راه افتاد رفت تا به شهری رسید در راسته آهنگران یک دست لباس آهنی سفارش داد شمشیر و گرز و تبرزینی خرید و به قله کوه رفت. در آنجا هفت دیگ بر سر بار دید. زد و آنها را ریخت و منتظر دیوها شد. دیوها آمدند و تا لطیف را دیدند، برادر کوچکشان را فرستادند به جنگ لطیف. او هم یک سیلی محکم خواباند بیخ گوش دیو طوری که نصف تن دیو سوخت. بعد شمشیر کشید و بقیه دیوها را کشت. سرهاشان را برید و به چاه انداخت و آن دیوی هم که نصف جان شده بود به چاه انداخت. بعد به غارها سر کشید دید پر از پول است. رفت و مادرش را به آنجا آورد تا با هم زندگی کنند. لطیف هر روز به شکار می‌رفت و غروب بر می‌گشت. یک روز، مادر سر چاه رفت و سنگی در آن انداخت. نعره ای از ته چاه بلند شد. مادر گفت: «کیستی؟» جواب شنید: «کمک کن مرا بالا بکش تا بگویم.» مادر کمک کرد و او را بالا آورد دید دیو جوان و زیبایی است. او را به غار برد و پرستاری کرد تا خوب شد. آن دو عاشق هم شدند. چند وقتی گذشت، شکم مادر بالا آمد و یک شکم هفت بچه دیو زایید. چهل روز بعد از زاییدن مادر، لطیف گفت: «مادر! چرا ضعیف شده‌ای؟» مادر جواب داد: «مریض هستم قبلاً وقتی مریض می‌شدم، پدرت می رفت دعا می‌گرفت خوب می‌شدم.» لطیف رفت و برای مادرش دعا گرفت. مادر جریان را به گوش دیو رساند. دیو گفت: «به لطیف بگو برایت گل هفت رنگ و هفت بو بیاورد. اگر برود، دیوها او رامی‌کشند و ما از دستش خلاص می‌شویم.» وقتی لطیف برای بار دوم به مادرش گفت که تو خیلی ضعیف شده‌ای، مادر برای سلامتش گل هفت رنگ و هفت بو خواست. لطیف لباس آهنی پوشید و گرز و شمشیر را برداشت و سوار اسب بادی شد و رفت تا به شهری رسید. وسط شهر مردم جمع شده بودند، لطیف از پیرزنی پرسید: «چه خبر شده مادر؟» پیرزن گفت: «حاکم این شهر دختری است که پهلوان هم هست. هر روز با چهل نفر کشتی می‌گیرد و آنها را به زمین می‌زند و سرشان را از تن جدا می‌کند. لطیف اسبش را در اتاقکی بست و لباس آهنی را در آورد و زمانی که دختر آن چهل نفر زمین خورده را می‌خواست گردن بزند وارد میدان شد و با دختر کشتی گرفت و او را به زمین زد. دختر انگشتر لطیف را از انگشت او بیرون آورد و به انگشت خود کرد و لطیف را به قصر خود دعوت نمود. دختر و لطیف نامزد شدند. صبح لطیف راه افتاد که برود. دختر پرسید: کجا می‌روی؟ گفت: «می‌خواهم برای مادرم که مریض است گل هفت رنگ و هفت بو بیاورم.» دختر گفت: «مادرت حتماً فاسق دارد و می‌خواهد تو را از میان بردارد.» لطیف توجهی به حرف دختر نکرد و راه افتاد. قبل از حرکت او دختر یک مجمعه پول دور سر او گرداند و «تصدق سر» به فقرا داد. لطیف رفت و رفت تا به دروازه شهری رسید درویشی دید، درویش وقتی فهمید او برای انجام چه کاری می‌رود گفت: «مادرت می‌خواهد تو را به کشتن بدهد. آن جایی که تو می‌خواهی بروی جای دیوهاست.» لطیف گفت: «چه کنم؟» درویش گفت: «وقتی به آنجا رسیدی رودخانه‌ای می‌بینی. پلی روی آن رودخانه است که یک سرش در آب و یک سرش در خشکی است. آن سرش که در آب است به خشکی و آن را که در خشکی است به آب بینداز. کمی که جلوتر رفتی یک سگ و یک اسب می‌بینی که جلو‌ سگ علف و جلوی اسب استخوان ریخته‌اند. استخوان را جلو سنگ بگذار و علف را جلوی اسب. کمی که جلوتر رفتی یک دروازه دولنگه می‌بینی، آن لنگه را که باز است ببند و آن را که بسته است باز کن، بعد وارد شو، «گل هفت رنگ و هفت بو» در آنجاست. گل را با دست از شاخه جدا نکن با آهن یا چوب جدا کن که ناراحت نشود». لطیف سفارشات درویش را انجام داد و به جایی که گل بود رسید. دید زیر درخت گل پر از دیو است. لطیف با چوب عنبرین دو گل و با آهن عنبرین هم دو گل دیگر چید. همینکه خواست با دست گل بچیند، گل فریاد زد: ای صاحب من! آدمیزادی می‌خواهد مرا با دست بچیند. لطیف پرید روی اسب و آن را به حرکت در آورد. دیو فریادزد: ای دروازه بگیر، ای سگ بگیر، ای اسب بگیر، اما آنها اعتنایی نکردند. لطیف آمد و دو تا از گل‌ها را به نامزدش داد و دو تا را هم برای مادرش برد. سالی گذشت، باز مادر لطیف آبستن شد و هفت بچه دیو به دنیا آورد و باز زرد و ضعیف شد. لطیف گفت: «نمی‌دانم چرا وقتی پاییز می‌شود تو مریض می‌شوی.» مادر رفت و جریان را برای دیو تعریف کرد. به راهنمایی دیو مادر لطیف را فرستاد تا برایش از گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد؟ خبر بیاورد. لطیف راه افتاد و به خانه نامزدش رفت. دختر وقتی فهمید لطيف می‌خواهد به چه جایی برود گفت: «بیا و از این سفر بگذر مادرت فاسق دارد و می‌خواهد تو را به کشتن بدهد» لطیف اعتنایی به حرف دختر نکرد. دختر باز هم یک مجمعه پول «تصدق سر» به فقرا داد. لطیف به راه افتاد. هی کنان و طی کنان، بزد سنگ ملامت صلوات بر محمد و رفت و رفت تا به دروازه شهری رسید. و باز درویش آمد و وقتی فهمید که لطیف به کجا می‌رود گفت: نرو که این «سفر برنگردان» است. آنجا هلاهل و مار و افعی دارد ترا می‌بلعند. اما اگر می‌خواهی بروی، اول برو پیش آهنگر و از زانو به پایین اسبت را فولاد بگیر جایی که می‌روی سنگ چخماق زیاد است، با حرکت اسب سنگ جرقه می‌زند و آن حیوانات آتش می‌گیرند و می‌سوزند. لطیف کارهایی که درویش گفته بود انجام داد، ازجرقه‌هایی که از زیر پای اسب درمی‌آمد، هلاهل و مار و افعی سوختند و مردند. لطیف رفت و رفت تا به دروازه‌ای رسید. دعایی را که درویش داده بود، در آورد و خواند. دروازه باز شد مردی دید نشسته بر تخته پاره‌ای. لطیف اسبش را جلو تخته پاره بست و ازپله‌های خانه بالا رفت. مرد پرسید: «برای چه به اینجا آمده‌ای؟» لطیف خواسته‌اش را گفت. مرد دست لطیف را گرفت و برد جلوی دو اتاق و گفت: نگاه كن. لطیف نگاه کرد دید اتاق‌ها پر از نعش است. مرد گفت: اینها هم دوست داشتند از این موضوع سر در بیاورند. اما من از تو خوشم آمده است. صنوبر آنجاست و سرش به دیوار میخ شده. کنار او یک کیسه سفید است که استخوان عاشق‌های او در آن است. صنوبر پدر پیری داشت من شکارچی بودم دیدم که پدر سر بر زانوی صنوبر گذاشته و خوابیده است. صنوبر مرا که دید گفت: بیا از جيب من چاقو بردار و سر پدرم را ببر خودت پدرم باش. من گفتم: پدرت پیر است و گناه دارد تا این حرف را شنید، چاقو را در آورد و سر پدرش را برید عاشق من شد و من اینجا ماندم. روزی موقع برگشتن از شکار دو نفر را دیدم که پشت خانه با او هستند. آنها را کشتم و سر صنوبر را به دیوار میخ کردم. گوشت آن دو نفر را خوردم و استخوانشان را توی کیسه ریختم. بعد مرد رفت و غذا پخت و برای صنوبر برد. صنوبر غذا را نخورد. مرد چوب برداشت و شروع کرد به زدن کیسه صنوبر گفت: نزن می‌خورم. مرد به لطیف گفت: ماجرای «گل به صنوبر چه کرد صنوبر به گل چه کرد» این بود که دیدی و شنیدی. اما تونمی‌توانی برای مادرت خبر ببری. لطیف شب را در آنجا ماند و صبح بر پشت اسب پرید و گریخت. مرد که اسمش گل بود فریاد زد: «دروازه بگیر!» اما لطيف طلسم دروازه را شکسته و خارج شده بود. لطیف آمد و ماجرای گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد را برای مادرش تعریف کرد. مادر گفت: «حالم خوب شد». سالی گذشت و باز مادر لطیف هفت بچه دیو زایید. این بار هم به راهنمایی دیو لطیف را فرستاد به دنبال «مرغ سخنگو». لطیف راه افتاد و شب در خانه نامزدش ماند. دختر وقتی فهمید او به دنبال مرغ سخنگو راه افتاده گفت: «مرغ سخنگو عاشق چشم است. او چشم‌هایت را در می‌آورد.» اما لطیف توجهی نکرد. دختر باز هم یک مجمعه پول دور سر او گرداند و تصدق سر به فقرا داد. لطیف رفت تا به دروازه شهری رسید. درویش او را دید، گویا درویش حضرت علی بود و وقتی فهمید که لطیف دنبال مرغ سخنگو است نسخه‌ای به او داد و گفت: «به فلان چشمه که رسیدی، نسخه را خاک کن. مرغ‌ها که آمدند، با تو کاری نخواهند داشت. دست دراز کن و یکی از آنها را بگیر.» لطیف همین کار را کرد و مرغ سخنگو را برداشت و آمد. شب را در خانه نامزدش ماند و شب بعد مرغ سخنگو را به مادرش رساند. مادر به سراغ دیو رفت که: تو که گفتی در این سفر کشته می‌شود. اما او باز هم سالم برگشته. دیو گفت: «فلان جا یک شیشه زهر هست، آن را بردار و روی غذای لطیف زهر بریز تا بخورد و بمیرد.» مرغ سخنگو که روی تاقچه نشسته بود، حرف‌های آنها را شنید، پرید و رفت سراغ دختر و او را خبر کرد. دختر سوار اسب شد و خود را به خانه لطیف رساند. لطيف هنوز نیامده بود. مرغ سخنگو گفت: «مادر لطیف بیست و یک بچه دیو دارد و شوهری که یک طرفش سوخته است.» دختر صبر کرد تا لطیف برگشت و آنچه را مرغ سخنگو گفته بود، برایش تعریف کرد. لطیف می‌خواست برود و آنها را بکشد. اما دختر نگذاشت و گفت: «تو شیر او را خورده‌ای، ، دلت به رحم می‌آید. من می‌روم و آنها را می‌کشم.» دختر رفت و همه آنها را کشت. بعد دختر هفت قطار شتر فرستاد و پول‌هایی را که آنجا بود به خانه بردند. لطیف و دختر با هم عروسی کردند و لطیف پادشاه آن شهر شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد